حسن روحانی در کتاب خاطرات خود می نویسد: حس کردم نور از بالا میتابد، سرم را بلند کردم و یک شیء نورانی را که تقریبا مکعب مستطیل بود و حدود دو متر طول داشت و عرض و ارتفاع آن هم حدود یک متر بود، دیدم که از بالا به سمت داخل حیاط مسجد به آرامی در حال فرود آمدن است
حالات معنوی و روحانی در هر سن و وضعیت ممکن است برای انسانها اتفاق بیفتد. این حالات معنوی برای برخی در حال خواب و برای برخی در بیداری اتفاق میافتد. دکتر حسن روحانی در خاطرات خود به یک خاطره معنوی که در بیداری برای ایشان اتفاق افتاده اشاره میکند و مینویسد:
واقعه عجیبی در یکی از ایام ماه محرم سالهای دبستان، یعنی هنگامی که کلاس سوم یا چهارم تحصیل میکردم، برایم رخ داد که هنوز خاطره خوش آن لحظات، در ذهن من باقی مانده است؛ هر چند ماهیت آن حادثه را به طور دقیق نمیتوانم توضیح دهم.
واقعه از این قرار بود که من در یک ماه محرمی، روز دوازدهم، موقع اذان صبح از خانه خارج شدم و برای نماز صبح به سمت مسجد پشت خندق (مسجد ولی عصر فعلی) رفتم. وارد حیاط مسجد شدم و در کنار حوضی که در سمت چپ قرار داشت، نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم. پدرم داخل مسجد رفته بود و نماز جماعت صبح هم شروع شده بود. من همانطور که کنار حوض نشسته بودم و در حال وضو بودم، احساس کردم که حیاط یک مرتبه روشن شد، مثل اینکه نورافکنی به تابش درآمده باشد. در آن حال حس کردم نور از بالا میتابد، سرم را بلند کردم و یک شیء نورانی را که تقریبا مکعب مستطیل بود و حدود دو متر طول داشت و عرض و ارتفاع آن هم حدود یک متر بود، دیدم که از بالا به سمت داخل حیاط مسجد به آرامی در حال فرود آمدن است. احساس میکردم افرادی داخل این هودج نورانی نشستهاند، ولی چیزی جز تلألؤ نور نمیدیدم. بعد دیدم آن شیء نورانی در شمال شرق حیاط مسجد فرود آمد. آنگاه پس از چند دقیقه توقف، بلند شد و به حرکت درآمد. در هنگام برخاستن هودج، علیرغم اینکه برای نماز صبح میخواستم داخل مسجد بروم، بیاختیار دنبال آن به راه افتادم و دیدم پس از عبور از تکیۀ مسجد پشت خندق به تکیۀ بعدی، یعنی تکیۀ «بیرون دژ» رفت و در وسط آن تکیه فرود آمد. فاصلۀ این دو تکیه شاید حدود دویست متر بود. پس از آن هودج دوباره بلند شد و در فضا به راه خود ادامه داد و من هم در کوچه آن را میدیدم. هودج به سمت شرق (سمت مشهد) حرکت کرد و بعد از چند دقیقه از نظرم غایب شد.
در حالی که احساس عجیبی به من دست داده بود و از خود بیخود شده بودم، احساس یک شعف بینظیر معنوی توأم با کمی ترس و وحشت داشتم. پس از این ماجرا به سوی مسجد بازگشتم. وقتی به مسجد رسیدم، نماز جماعت صبح تمام شده بود. همان وقت در ذهن کودکانهام به نظرم میآمد که ارواح مطهر معصومین و فرشتگان با این هودج آمدهاند و به این تکیهها که محل عزاداری سالار شهیدان بود، سر زدند. این ماجرا خیال نبود، در بیداری اتفاق افتاد و کاملا آن را به چشم دیدم. [۱]
[۱]. خاطرات روحانی، صص ۴۸ و ۴۹.